شماره ٤١: دل سودازده در طره دلدار افتاد

دل سودازده در طره دلدار افتاد
گل بچينيد که ديوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن يار افتاد
هر تنک حوصله ره يافت در آن خلوت خاص
شيشه ماست که از طاق دل يار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خريدار افتاد
نيست ممکن نشود نقل مجالس اشکش
ديده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبين گوهر جان را چو عرق ريخت به خاک
راه هرکس که به اين وادي خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقي را که چو فرهاد به سرکار افتاد